خبرگزاری ایسنا: هنوز صدای تقتق عصاهایم در ثبت اولین قدمها پیش از ورود به کلاس درس را به یاد دارم. برای من به عنوان یک دختر جوان دارای معلولیت که تا قبل از آن هرگز به شغل معلمی فکر هم نکرده بود لحظات دلهرهآوری در حال رقم خوردن بود. چند بار پشت سرم را نگاه کردم.
هر لحظه که به کلاس نزدیکتر میشدم نبضم تندتر میزد. دو قدمی کلاس که رسیدم پشیمان شدم میخواستم برگردم. من کجا و تدریس کجا. نه! من برای کنترل هیجانهای مهارنشدنی بچههای کلاس اول ساخته نشده بودم. از پیشبینی برخورد و نگاه بچهها مضطرب شدم. نه! این کار من نیست...
اما دیگر دیر شده بود. یک لحظه در کلاس را باز کردم. با بهت به بچهها نگاهی انداختم و وارد شدم. همان لحظه مبصر، برپا داد. دانشآموزان برخاستند. هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را خونسرد نشان دهم. با اشاره دست از بچهها خواستم تا بنشینند. با تمام تلاش، اضطرابم را پنهان و خودم را معرفی کردم. فکرش را هم نمیکردم که نیم ساعت بعد همه چیز برای من و دانشآموزان حالت معمولی به خود بگیرد. عصاها و معلولیتم محو شده بودند. از رفتار بچهها متوجه شدم که از حضور من خوشحالند. یکی از شیرینترین روزهای زندگیام در لبخند گرم دانشآموزان و عشق بیدریغ من به آنها رقم خورد.
اینها روایت لحظه اوج زندگی «فرشته امرایی» معلم دارای معلولیتی است که در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «زندگی بی حد و مرز» را موهبت خداوند به خود میداند.
او بیان میکند که از بچگی دلش میخواسته نویسنده شود، اما اشتباهی به سمتی هل داده شده که زیباترین احساسات را نثار زیباترین گلهای زندگی کند.
امرایی به سادگی شروع به معرفی خود میکند: در تیرماه 1350 در نهاوند به دنیا آمدم. از 7 ماهگی به علت تب شدید به فلج اطفال هر دو پا مبتلا شدم. در تهران چند مرحله عمل روی پاهایم صورت گرفت که تا حدودی بهتر شدم اما پای چپم خوب نشد و از 5 سالگی با عصا خو گرفتم.
در دوران تحصیل چه در مدرسه و دانشگاه با وجود اعتماد به نفس بالایم هیچ نگاه ترحمآمیزی به من نشد. همه اینها را مدیون خانوادهام هستم که با نوع تربیتشان مرا قوی بار آوردند. دبستان که بودم مدیر مدرسه، پدرم را صدا زد و گفت از اداره آموزش و پرورش گفتهاند دختر شما باید به مدرسه استثنایی برود. پدرم هم مجبور شد این کار را انجام دهد اما من بیشتر از 3-4 ساعت در مدرسه اسثتنایی دوام نیاوردم. مرا با معلولین ذهنی در یک کلاس قرار دادند. بعد از چند ساعت مسوول مدرسه گفت که این دانشآموز نباید اینجا باشد. خیلی خوشحال شدم. یادم هست وقتی که به مدرسه خودم برگشتم مدیر و معلمم از دیدنم اشک شوق ریختند.
در طول دوران تحصیل همواره سعی داشتم از گوشهگیری پرهیز کنم، به همین خاطر رابطه خوبی با همکلاسیهایم برقرار کردم و دوستان زیادی به دست آوردم. سال 71 در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم، همان سال در دانشگاه آزاد بروجرد قبول شدم و در رشته ادبیات فارسی لیسانس گرفتم. تا پایان تحصیلات، بجز سختیهایی که برای بالا رفتن از پلههای دانشگاه متحمل شدم، مشکل خاصی نداشتم اما بعد از گرفتن لیسانس، بریسهای آهنیام را در راه یافتن شغل پوشیدم. در نهاوند کاری که مناسب من باشد پیدا نمیشد.
حدود 2 سال با بیکاری سر کردم تا اینکه از اطلاعیه آموزش و پرورش برای جذب معلم حقالتدریسی باخبر شدم. به اداره آموزش و پرورش نهاوند رفتم و به عنوان معلم حقالتدریس در یکی از روستاهای نهاوند پذیرفته شدم.
تا اینجای کار مشکلی نبود اما از آن روز به بعد فکر رفتن به سر کلاس هیجان و استرسی را در وجودم انداخت. هرچه بیشتر به این مساله فکر میکردم استرسم بیشتر میشد تا اینکه تصمیم نهاییام را برای تدریس گرفتم، بر همه ترسهایم غلبه کردم و به آن روستا رفتم.
همان روز مرا سر کلاس اول فرستادند. اولین مواجههام با بچهها نقطه اوج اضطرابهایم بود اما این دلهره بیشتر از نیم ساعت دوام نیاورد. به قدری با بچهها صمیمی شدم که همه چیز فراموش شد. در آن سال همزمان کلاس چهارم را هم به من دادند، چون معلم آن کلاس به خاطر بیماری قلبی نمیتوانست بیاید. دو سال معلم دبستان بودم تا اینکه سال سوم مرا به عنوان دبیر ادبیات فارسی به مقطع راهنمایی فرستادند. مسیر آن روستا برای رفت و آمد بسیار سخت بود. با مینیبوس به آنجا میرفتم. بالا رفتن از پلههای مینیبوس برایم بسیار مشکل بود اما علاقه به شغلم مرا از ادامه کار بازنمیداشت.
دانشآموزان مرا خانم فرشته صدا میزدند. در تمام مدت تدریس هیچ برخورد نامناسبی از بچهها ندیدم البته بعضا کنجکاویهای کودکانهای ایجاد میشد و غالبا میپرسیدند خانم چرا پای شما شکسته است؟ هیچ وقت به بچهها دروغ نگفتم زیرا میدانستم دروغ تاثیر بدی در تربیت دانشآموزان دارد. همواره به شاگردانم میگفتم این عصاها قلب دوم من است. پای من نشکسته، من به دلیل مشکلی در دوران کودکی دچار معلولیت شدهام و باید همیشه با عصا راه بروم.
در طول دوران تدریس متوجه شدم نگاههای کنجکاوانهای که به افراد دارای معلولیت در همه جا میشود به گوشهگیری خود معلولان برمیگردد. اگر معلولان از کودکی در جامعه حضور یابند و کنار دیگر افراد قرار بگیرند روابط و نگاهها عادی میشود. در دهه 70 در شهرستانهای کوچک به دلیل نگاه سنتی، غالب افراد دارای معلولیت از ورود به جامعه نگران بودند، کمتر دیده میشدند و از پیشرفت بازمیماندند. حالا وضع کمی بهتر شده اما با وضع مطلوب فاصله زیادی داریم.
مدیریت من در طول تدریس خوب بود و با وجود رابطه صمیمانهام با بچهها، کلاسهایم نظم خاصی داشتند. بین من و بچهها احترام و دوستی توامان بود. وقتی من داخل کلاس بودم دانشآموزان هیچ وقت با صدای بلند صحبت نمیکردند. بچههای روستا ساده و صمیمی هستند و احساساتشان پاک و لطیف است. همیشه فکر میکردم کار با این بچهها پاداشی است که خداوند به من داده است.
یکی از روشهای تدریس من این بود که آخر سال تحصیلی از بچهها میخواستم هر نظری در مورد من دارند بنویسند و غالب نظراتی که مینوشتند مثبت بود. یک بار در یکی از نوشتهها خواندم که «خانم فرشته از شما ممنونیم که با این پای شکسته به ما درس میدهید. عموی من پایش شکسته بود بعد از دو سه ماه خوب شد ولی شما هنوز خوب نشدهاید».
پنج، شش سال گذشت تا اینکه ما را برای استخدام رسمی به معاینه پزشکی فرستادند. روزی که برای معاینه پزشکی رفتم بجز خودم 3 معلم دارای معلولیت هم آنجا بودند. یک خانم و 2 آقا. همان جا یکی از مسوولین اداره آموزش و پرورش همدان به ما گفت «این صحنه قشنگی نیست که شما با عصا سر کلاس بروید! ضمنا بچهها حواسشان به عصای شما پرت میشود لذا شما صلاحیت و توانایی تدریس ندارید». بعد تلفن را برداشت و به دکتر مربوطه زنگ زد و گفت «این افرادی که الان پیش شما میآیند توانایی تدریس ندارند». با این صحبت ما قبل از معاینه پزشک، حذف شدیم.
پزشک به خود من گفت خانم امرایی من هرچه فکر میکنم نمیتوانم شما را رد کنم چون در وجود شما هیچ ایرادی نمیبینم. کلام و اعتماد به نفستان خوب است و از نظر من شما توانایی معلم شدن را دارید ولی چون دستور از بالاست فقط میتوانم برایتان بنویسم که شما در حالت نشسته میتوانید کارهایی مثل تدریس را انجام دهید. برای سه نفر دیگر هم همین را نوشت. بعد مسوول کارگزینی اداره آموزش و پرورش گفت شما با توجه به این نامه نمیتوانید تدریس کنید. گفتم شما چکار به نامه دارید، توانایی ما در طول این پنج شش سال ثابت شده، اما گوش شنوایی نبود.
گفتند باید اداری شوید. یا باید دفتردار شوید یا کتابدار. با خودم گفتم به هر حال هدف من خدمت به کشورم است و به ناچار پذیرفتم. مدت 5 سال کتابدار دبیرستان فاطمه الزهرا شاهد نهاوند بودم تا اینکه در سال 87 با رفتن خانوادهام به کرج، من هم به این شهر انتقالی گرفتم. بعدا به خاطر حذف پست کتابداری، به عنوان معلم پرورشی کار کردم و هماکنون نیز در قسمت سنجش اداری، قسمت امتحانات مشغول فعالیت هستم.
در دوران دانشگاه یک بار استادم به من گفت خانم امرایی شما میدانید معلولیت به چه میگویند؟ گفتم تا جایی که من میدانم معلولیت یعنی ناتوانی و اختلال در یکی از اعضای بدن. گفت اما از نظر من خیلی از آدمهای سالم به نوعی معلول هستند. گفتم چطور؟ گفت «مثلا کسانی که کینهای، حسود یا دروغگو هستند شاید معلولیتشان به ظاهر دیده نشود اما به نوعی معلول محسوب میشوند. معلولیت ظاهری مشکلی نیست، خدا کند آدمها به این نوع معلولیتها دچار نشوند». آن جمله برایم بسیار پندآموز بود.
در طول تدریس، حضور بچهها، دنیای پاک و شیطنتهای خاصشان به من روحیه میداد و هیچ چیز به اندازه موفقیت بچهها خوشحالم نمیکرد. اگر خوشحال بودند واقعا برایشان خوشحال میشدم. وقتی در تلویزیون محمدعلی محمدیان، معلم مقطع دبستان که برای ابراز همدردی با شاگرد دچار سرطانش، موهای سرش را تراشیده بود دیدم آن حس را با تمام وجود درک کردم. همه دنیای یک معلم شاگردانش هستند. اینکه مرا از بچهها جدا کردند بسیار ناراحت کننده بود اما پس از مدتی دوباره خودم را بازیابی کردم. برای رسیدن به آینده، به گذشته برگشتم. به این فکر کردم که من از بچگی هیچ وقت قصد نداشتم معلم شوم. از بچگی دوست داشتم نویسنده یا روانشناس شوم ولی هیچ وقت موقعیتی پیش نیامد که این کارها را فرا بگیرم. در حال حاضر بیشتر مطالعاتم در زمینه روانشناسی است.
مدتی پیش در یک سمینار حضور یافتم. استاد روانشناسیام حین سخنرانی به یکباره مرا صدا زد و خواست پشت تریبون بروم. جمعیت زیادی هم در آن سمینار بودند. استادم گفت این خانم دچار معلولیت فلج اطفال است اما روحیهاش مثال زدنی است. اولش شوکه شده بودم چون هیچ وقت در حضور چنین جمعیتی سخنرانی نکرده بودم. خیلی معمولی خودم را معرفی کردم و در مورد کتاب «زندگی بی حد و مرز» گفتم که نیک وی آچیچ درباره خودش مینویسد: «من بدون دست و پا به دنیا آمدم. اما هرگز در حصار شرایط خود نماندم. من به سراسر دنیا سفر میکنم و به میلیونها نفر الهام میبخشم تا با ایمان، امید، عشق و شجاعت خویش بر ناملایمات زندگی چیره شوند و به آرزوهای خود برسند. من ایمان دارم که زندگیم حد و مرزی ندارد. دلم میخواهد تو نیز، صرفنظر از دشواریهای زندگیت، چنین احساسی داشته باشی. ما همسفریم. در آغاز سفرمان، لطفا قدری درنگ کن و درباره تمامی محدودیتهایی فکر کن که بر زندگی خویش تحمیل کردهای و یا به دیگران اجازه دادهای بر زندگیت تحمیل کنند. اکنون به این بیندیش که رهایی از این محدودیتها چه حس و حالی دارد. زندگی تو چگونه میبود اگر همه چیز برایت ممکن میشد؟»
در حال حاضر آرزویم این است که یک روز روانشناس شوم. اول صبح همیشه میگویم که خدایا از تو میخواهم آدمهای خوبی را سر راهم قرار دهی. انتظار من به عنوان یک فرد دارای معلولیت این است که آدمها را برحسب ظاهرشان قضاوت نکنیم. یک بار یکی از دوستانم به من گفت که در جایی خوانده است معلولین انتخاب شدههای خدا هستند و دوست شدن با آنها دوست شدن با انتخاب شدههای خداوند است.
هر لحظه که به کلاس نزدیکتر میشدم نبضم تندتر میزد. دو قدمی کلاس که رسیدم پشیمان شدم میخواستم برگردم. من کجا و تدریس کجا. نه! من برای کنترل هیجانهای مهارنشدنی بچههای کلاس اول ساخته نشده بودم. از پیشبینی برخورد و نگاه بچهها مضطرب شدم. نه! این کار من نیست...
اما دیگر دیر شده بود. یک لحظه در کلاس را باز کردم. با بهت به بچهها نگاهی انداختم و وارد شدم. همان لحظه مبصر، برپا داد. دانشآموزان برخاستند. هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را خونسرد نشان دهم. با اشاره دست از بچهها خواستم تا بنشینند. با تمام تلاش، اضطرابم را پنهان و خودم را معرفی کردم. فکرش را هم نمیکردم که نیم ساعت بعد همه چیز برای من و دانشآموزان حالت معمولی به خود بگیرد. عصاها و معلولیتم محو شده بودند. از رفتار بچهها متوجه شدم که از حضور من خوشحالند. یکی از شیرینترین روزهای زندگیام در لبخند گرم دانشآموزان و عشق بیدریغ من به آنها رقم خورد.
اینها روایت لحظه اوج زندگی «فرشته امرایی» معلم دارای معلولیتی است که در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «زندگی بی حد و مرز» را موهبت خداوند به خود میداند.
او بیان میکند که از بچگی دلش میخواسته نویسنده شود، اما اشتباهی به سمتی هل داده شده که زیباترین احساسات را نثار زیباترین گلهای زندگی کند.
امرایی به سادگی شروع به معرفی خود میکند: در تیرماه 1350 در نهاوند به دنیا آمدم. از 7 ماهگی به علت تب شدید به فلج اطفال هر دو پا مبتلا شدم. در تهران چند مرحله عمل روی پاهایم صورت گرفت که تا حدودی بهتر شدم اما پای چپم خوب نشد و از 5 سالگی با عصا خو گرفتم.
در دوران تحصیل چه در مدرسه و دانشگاه با وجود اعتماد به نفس بالایم هیچ نگاه ترحمآمیزی به من نشد. همه اینها را مدیون خانوادهام هستم که با نوع تربیتشان مرا قوی بار آوردند. دبستان که بودم مدیر مدرسه، پدرم را صدا زد و گفت از اداره آموزش و پرورش گفتهاند دختر شما باید به مدرسه استثنایی برود. پدرم هم مجبور شد این کار را انجام دهد اما من بیشتر از 3-4 ساعت در مدرسه اسثتنایی دوام نیاوردم. مرا با معلولین ذهنی در یک کلاس قرار دادند. بعد از چند ساعت مسوول مدرسه گفت که این دانشآموز نباید اینجا باشد. خیلی خوشحال شدم. یادم هست وقتی که به مدرسه خودم برگشتم مدیر و معلمم از دیدنم اشک شوق ریختند.
در طول دوران تحصیل همواره سعی داشتم از گوشهگیری پرهیز کنم، به همین خاطر رابطه خوبی با همکلاسیهایم برقرار کردم و دوستان زیادی به دست آوردم. سال 71 در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم، همان سال در دانشگاه آزاد بروجرد قبول شدم و در رشته ادبیات فارسی لیسانس گرفتم. تا پایان تحصیلات، بجز سختیهایی که برای بالا رفتن از پلههای دانشگاه متحمل شدم، مشکل خاصی نداشتم اما بعد از گرفتن لیسانس، بریسهای آهنیام را در راه یافتن شغل پوشیدم. در نهاوند کاری که مناسب من باشد پیدا نمیشد.
حدود 2 سال با بیکاری سر کردم تا اینکه از اطلاعیه آموزش و پرورش برای جذب معلم حقالتدریسی باخبر شدم. به اداره آموزش و پرورش نهاوند رفتم و به عنوان معلم حقالتدریس در یکی از روستاهای نهاوند پذیرفته شدم.
تا اینجای کار مشکلی نبود اما از آن روز به بعد فکر رفتن به سر کلاس هیجان و استرسی را در وجودم انداخت. هرچه بیشتر به این مساله فکر میکردم استرسم بیشتر میشد تا اینکه تصمیم نهاییام را برای تدریس گرفتم، بر همه ترسهایم غلبه کردم و به آن روستا رفتم.
همان روز مرا سر کلاس اول فرستادند. اولین مواجههام با بچهها نقطه اوج اضطرابهایم بود اما این دلهره بیشتر از نیم ساعت دوام نیاورد. به قدری با بچهها صمیمی شدم که همه چیز فراموش شد. در آن سال همزمان کلاس چهارم را هم به من دادند، چون معلم آن کلاس به خاطر بیماری قلبی نمیتوانست بیاید. دو سال معلم دبستان بودم تا اینکه سال سوم مرا به عنوان دبیر ادبیات فارسی به مقطع راهنمایی فرستادند. مسیر آن روستا برای رفت و آمد بسیار سخت بود. با مینیبوس به آنجا میرفتم. بالا رفتن از پلههای مینیبوس برایم بسیار مشکل بود اما علاقه به شغلم مرا از ادامه کار بازنمیداشت.
دانشآموزان مرا خانم فرشته صدا میزدند. در تمام مدت تدریس هیچ برخورد نامناسبی از بچهها ندیدم البته بعضا کنجکاویهای کودکانهای ایجاد میشد و غالبا میپرسیدند خانم چرا پای شما شکسته است؟ هیچ وقت به بچهها دروغ نگفتم زیرا میدانستم دروغ تاثیر بدی در تربیت دانشآموزان دارد. همواره به شاگردانم میگفتم این عصاها قلب دوم من است. پای من نشکسته، من به دلیل مشکلی در دوران کودکی دچار معلولیت شدهام و باید همیشه با عصا راه بروم.
در طول دوران تدریس متوجه شدم نگاههای کنجکاوانهای که به افراد دارای معلولیت در همه جا میشود به گوشهگیری خود معلولان برمیگردد. اگر معلولان از کودکی در جامعه حضور یابند و کنار دیگر افراد قرار بگیرند روابط و نگاهها عادی میشود. در دهه 70 در شهرستانهای کوچک به دلیل نگاه سنتی، غالب افراد دارای معلولیت از ورود به جامعه نگران بودند، کمتر دیده میشدند و از پیشرفت بازمیماندند. حالا وضع کمی بهتر شده اما با وضع مطلوب فاصله زیادی داریم.
مدیریت من در طول تدریس خوب بود و با وجود رابطه صمیمانهام با بچهها، کلاسهایم نظم خاصی داشتند. بین من و بچهها احترام و دوستی توامان بود. وقتی من داخل کلاس بودم دانشآموزان هیچ وقت با صدای بلند صحبت نمیکردند. بچههای روستا ساده و صمیمی هستند و احساساتشان پاک و لطیف است. همیشه فکر میکردم کار با این بچهها پاداشی است که خداوند به من داده است.
یکی از روشهای تدریس من این بود که آخر سال تحصیلی از بچهها میخواستم هر نظری در مورد من دارند بنویسند و غالب نظراتی که مینوشتند مثبت بود. یک بار در یکی از نوشتهها خواندم که «خانم فرشته از شما ممنونیم که با این پای شکسته به ما درس میدهید. عموی من پایش شکسته بود بعد از دو سه ماه خوب شد ولی شما هنوز خوب نشدهاید».
پنج، شش سال گذشت تا اینکه ما را برای استخدام رسمی به معاینه پزشکی فرستادند. روزی که برای معاینه پزشکی رفتم بجز خودم 3 معلم دارای معلولیت هم آنجا بودند. یک خانم و 2 آقا. همان جا یکی از مسوولین اداره آموزش و پرورش همدان به ما گفت «این صحنه قشنگی نیست که شما با عصا سر کلاس بروید! ضمنا بچهها حواسشان به عصای شما پرت میشود لذا شما صلاحیت و توانایی تدریس ندارید». بعد تلفن را برداشت و به دکتر مربوطه زنگ زد و گفت «این افرادی که الان پیش شما میآیند توانایی تدریس ندارند». با این صحبت ما قبل از معاینه پزشک، حذف شدیم.
پزشک به خود من گفت خانم امرایی من هرچه فکر میکنم نمیتوانم شما را رد کنم چون در وجود شما هیچ ایرادی نمیبینم. کلام و اعتماد به نفستان خوب است و از نظر من شما توانایی معلم شدن را دارید ولی چون دستور از بالاست فقط میتوانم برایتان بنویسم که شما در حالت نشسته میتوانید کارهایی مثل تدریس را انجام دهید. برای سه نفر دیگر هم همین را نوشت. بعد مسوول کارگزینی اداره آموزش و پرورش گفت شما با توجه به این نامه نمیتوانید تدریس کنید. گفتم شما چکار به نامه دارید، توانایی ما در طول این پنج شش سال ثابت شده، اما گوش شنوایی نبود.
گفتند باید اداری شوید. یا باید دفتردار شوید یا کتابدار. با خودم گفتم به هر حال هدف من خدمت به کشورم است و به ناچار پذیرفتم. مدت 5 سال کتابدار دبیرستان فاطمه الزهرا شاهد نهاوند بودم تا اینکه در سال 87 با رفتن خانوادهام به کرج، من هم به این شهر انتقالی گرفتم. بعدا به خاطر حذف پست کتابداری، به عنوان معلم پرورشی کار کردم و هماکنون نیز در قسمت سنجش اداری، قسمت امتحانات مشغول فعالیت هستم.
در دوران دانشگاه یک بار استادم به من گفت خانم امرایی شما میدانید معلولیت به چه میگویند؟ گفتم تا جایی که من میدانم معلولیت یعنی ناتوانی و اختلال در یکی از اعضای بدن. گفت اما از نظر من خیلی از آدمهای سالم به نوعی معلول هستند. گفتم چطور؟ گفت «مثلا کسانی که کینهای، حسود یا دروغگو هستند شاید معلولیتشان به ظاهر دیده نشود اما به نوعی معلول محسوب میشوند. معلولیت ظاهری مشکلی نیست، خدا کند آدمها به این نوع معلولیتها دچار نشوند». آن جمله برایم بسیار پندآموز بود.
در طول تدریس، حضور بچهها، دنیای پاک و شیطنتهای خاصشان به من روحیه میداد و هیچ چیز به اندازه موفقیت بچهها خوشحالم نمیکرد. اگر خوشحال بودند واقعا برایشان خوشحال میشدم. وقتی در تلویزیون محمدعلی محمدیان، معلم مقطع دبستان که برای ابراز همدردی با شاگرد دچار سرطانش، موهای سرش را تراشیده بود دیدم آن حس را با تمام وجود درک کردم. همه دنیای یک معلم شاگردانش هستند. اینکه مرا از بچهها جدا کردند بسیار ناراحت کننده بود اما پس از مدتی دوباره خودم را بازیابی کردم. برای رسیدن به آینده، به گذشته برگشتم. به این فکر کردم که من از بچگی هیچ وقت قصد نداشتم معلم شوم. از بچگی دوست داشتم نویسنده یا روانشناس شوم ولی هیچ وقت موقعیتی پیش نیامد که این کارها را فرا بگیرم. در حال حاضر بیشتر مطالعاتم در زمینه روانشناسی است.
مدتی پیش در یک سمینار حضور یافتم. استاد روانشناسیام حین سخنرانی به یکباره مرا صدا زد و خواست پشت تریبون بروم. جمعیت زیادی هم در آن سمینار بودند. استادم گفت این خانم دچار معلولیت فلج اطفال است اما روحیهاش مثال زدنی است. اولش شوکه شده بودم چون هیچ وقت در حضور چنین جمعیتی سخنرانی نکرده بودم. خیلی معمولی خودم را معرفی کردم و در مورد کتاب «زندگی بی حد و مرز» گفتم که نیک وی آچیچ درباره خودش مینویسد: «من بدون دست و پا به دنیا آمدم. اما هرگز در حصار شرایط خود نماندم. من به سراسر دنیا سفر میکنم و به میلیونها نفر الهام میبخشم تا با ایمان، امید، عشق و شجاعت خویش بر ناملایمات زندگی چیره شوند و به آرزوهای خود برسند. من ایمان دارم که زندگیم حد و مرزی ندارد. دلم میخواهد تو نیز، صرفنظر از دشواریهای زندگیت، چنین احساسی داشته باشی. ما همسفریم. در آغاز سفرمان، لطفا قدری درنگ کن و درباره تمامی محدودیتهایی فکر کن که بر زندگی خویش تحمیل کردهای و یا به دیگران اجازه دادهای بر زندگیت تحمیل کنند. اکنون به این بیندیش که رهایی از این محدودیتها چه حس و حالی دارد. زندگی تو چگونه میبود اگر همه چیز برایت ممکن میشد؟»
در حال حاضر آرزویم این است که یک روز روانشناس شوم. اول صبح همیشه میگویم که خدایا از تو میخواهم آدمهای خوبی را سر راهم قرار دهی. انتظار من به عنوان یک فرد دارای معلولیت این است که آدمها را برحسب ظاهرشان قضاوت نکنیم. یک بار یکی از دوستانم به من گفت که در جایی خوانده است معلولین انتخاب شدههای خدا هستند و دوست شدن با آنها دوست شدن با انتخاب شدههای خداوند است.
تاریخ : پنج شنبه 93/2/11 | 2:46 عصر | نویسنده : پوررحیمی | نظرات ()